نمیدانم چگونه و چرا به این دنیا آمدم. واقعا عمدی در کار نبود. بهتر بگویم مرا به این دنیا آوردند بی آنکه نظری بخواهند و سوالی بپرسند.
فهمیدم اینجا جای اختیار بخشیدن به ما نیست. فهمیدم اینجا نیامده ام که خودم باشم و هر چه بخواهم بشود یا می شود یا باید بشود.
نگریستم و گریستم...!
نگریستم و گریستم...!
نگریستم و گریستم...!
و هم اکنون چنان سر در گریبان خویشتن خویش فرو برده ام که گویی جز من در جهان کسی زاده نشده و جهان میهمانی جز من ندارد.
چگونه تو خواهی مرا شناخت حال آنکه هنوز حتی جرعه ای از جام خود شناسی از حلقوم طبیعتم پایین نرفته است و هنوز خودم خودی نمیشناسد.
باشد تا به لطف اجبار، بار دیگر از این سرسرای سراسر ظلمت و گمراهی خودخواهی و خود کامگی بیرون شوم تا در حیطه نور الهی محاط گردم.
کی می رسد روزی که حکم آزادی مرغان محبوس در قفس امضا گردد تا فارغ از میله های همیشه هراس برانگیز قفس پر و بالی در پهنای آسمان نیلگون، بگشایند و ترانه رهایی سر دهند.
شاید دیری نگذرد تا غنچه های سر به مهر امید از شعف لب گشایند و عطر جان فضای گلستان شامه جان را پر کند.
شاید دیری نگذرد که ترنم هزار دستان روی گل های بهاری خاطره تلخ جبر تولد را از یاد مان ببرد.
شاید...